پدری برای پسرش تعریف میکرد که: گدایی بود که هر روز صبح وقتی از این کافه ی نزدیک دفترم میاومدم بیرون جلویم را میگرفت. هر روز یک بیست و پنج سنتی میدادم بهش... هر روز! منظورم اینه که اون قدر روزمره شده بود که گدائه حتی به خودش زحمت نمیداد پول رو طلب کنه. فقط براش یه بیست و پنج سنتی میانداختم. چند روزی مریض شدم و چند هفته ای زدم بیرون و وقتی دوباره به اون جا برگشتم میدونی بهم چی گفت؟ پسر: چی گفت پدر؟ گفت: «سه دلار و پنجاه سنت بهم بدهکاری...!» بعضی از خوبی ها و محبت ها، باعث بدعادتی و سوءاستفاده میشه...!,نیکی که از حد بگذرد,نیکی که از حد بگذرد نادان خیال بد کند,نيكي كه از حد بگذرد,نیکی که از حد بگذرد ابله گمان بد برد,نیکی که از حد بگذرد نادان گمان بد کند,شعر نیکی که از حد بگذرد,شعر نیکی که از حد بگذرد نادان خیال بد کند ...ادامه مطلب
مرد داشت روزنامه میخوند... زنش با ماهی تابه زد تو سرش... مرد گفت : چرا اینجوری میکنی؟ زنش گفت : سامانتا کیه؟ اسمش رو این کاغذه نوشته شده...تو شلوارت پیدا کردم....... مرد گفت: دو روز پیش تو مسابقه اسب سواری سر یه اسب شرط بندی کردم..اسمش سامانتا بود..... نتیجه اخلاقی: زنها زود قضاوت میکنند... روز بعد مرده باز مشغول روزنامه خوندن بود که ایندفه زنش با قابلمه کوبید تو سرش.. مرد گفت :دوباره چی شده؟ زنش گفت: اسبت زنگ زده بود.....!!! نتیجه اخلاقی: زنها همیشه درست حدس میزنند!!!!, ...ادامه مطلب